ای شام! ای پیچیده در حرارت عصیان! محکم‏تر بزن این تازیانه‏های پی در پی را که فردا از جای تازیانه ‏ها، هزاران بهار جوانه خواهد زد. خرابه‏ هایت، آرامگاه ملایکی‏ست که بر دیواره‏های ویرانِ شرم سر می‏کوبند
می‏روی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامی‏گذاری. اندوهت را بر صورت خرابه می‏پاشی و می‏گذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی

جرم او را کسی نمی‏دانست  ***  جرم پروانه را نمی‏دانند
آن‏چه مردم شنیده می‏گویند  ***  رسمِ جانانه را، نمی‏دانند
چشم‏ها را گشوده، می‏نالید  ***  در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک می‏ریزد  ***  در سکوت حزینِ یک خانه

دست‏هایت کوچک بودند برای به آغوش کشیدن صبر و سختی. اما تو چقدر سربلند بیرون آمدی از دردها و دلتنگی‏ها! صبر را از چه کسی به ارث برده بودی، نمی‏دانم! اما ایمان، هم‏پای تو بزرگ شده بود.