بسم الله الرحمن الرحیم


الهی لاتکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا (خدایا به آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار)
مجید مرادی ‌متولد ۱۳۴۶ همدان و جانباز ۲۵ درصد که به دلیل عوارض شیمیایی بار‌ها بستری شده‌ام و دانش‌آموخته رشته سینما و عکاسی هستم.

هنگامی که‌ نوجوان پانزده،‌ شانزده ساله بودم، رفتم جبهه. نمی‌دونم چطور شد پام به جبهه باز شد و نمی‌دونم چجوری شد که در کمال ناباوری همه چیز تمام شد.
مسئولیت‌هایی که تو جبهه داشتم، اولین مسئولیتم تقسیم و خشک کردن نان بود. جنگ که تمام شد، مسئول تسلیحات یک گردان و یک جورایی معاون گردان شدم‌.

شهید رو بردیم زندان و چه انقلابی شد!
سالهای دفاع مقدس بهترین سالهای عمرم بود؛ سال‌هایی که هیچ وقت نمی‌توانم فراموشش کنم، سال‌هایی که باهاش هر روز دارم زندگی می‌کنم‌ و سالهایی که همه چیزم رو مدیون اون موقع هستم.
دوستای خوب، فضای خوب زندگی برای خدا... (سکوت) نمی‌دونم تمام شد در کمال ناباوری تمام شد!
 
توی اون سال‌ها غیر از یک مقطع چهار ماهه که کار هنری کردم، در جبهه بقیه رو گردان‌های رزمی بودم. از زمانی که از خانه فرار کردم برای اینکه ردمو نزنند از لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) قم اعزام شدم. هر بار مجروح شدم، پامو نذاشتم تو شهرم که اگر پدر و مادرم بفهمند نگذارند دیگه برم. کار تخصصی‌ام تخریب‌چی و غواصی بود. تو یک مقطعی با چند تا از بچه‌ها تصمیم گرفتیم گروه موزیک لشکر انصار الحسین (ع) همدان را راه بیندازیم.

جرقه این کار از آنجا زده شد که روزی بچه‌های گروه موسیقی همدان به جبهه آمده بودند و من و یکی از بچه‌ها رفتیم و در کنار آن‌ها ساز زدیم و قرار شد که یک گروه موسیقی راه بیندازیم و به لطف خدا و شهدا این کار را کردیم که در روحیه بچه‌ها خیلی اثر داشت. شرط کرده بودیم ‌در همه عملیات‌ها باشیم، چون‌ ما تخریب‌چی بودیم و به وجودمان نیاز بود.

در این مدتی که در جبهه بودم (۶۲-۶۷) خدا لطف کرد و چند تا از مجروحیت‌هایم شیمیایی بود. فاو، حلبچه، شلمچه و خرمشهر. البته خیلی کم استنشاق کردم، چون‌‌ اگر از حد متوسط به پایین هم خورده باشم، الان باید شهید شده باشم ولی تو دراز مدت تأثیرات خودش را می‌ذاره.

دلتنگی‌های باران

سال ۶۸ بود که شنیدم بچه‌های لشکر همدان جمع شدند و می‌خواهند از دلتنگی‌ها و دلگرفتگی‌هایشان بروند منطقه. من هم دوربینی فراهم کردم و باهاشون راه افتادم. با بچه‌ها رفتیم و سرآغاز دلتنگی‌های باران از آنجا شروع شد. ده فریم عکس گرفتم. دو روز آنجا بودیم و سعی کردم جاهایی که خودم بودم عکس بگیرم. مثلاً پادگان شهید مدنی (جاده شوشتر)، سکوی چادرمان، کانتینر تسلیحاتی گردان، جایی که لباس غواصی‌مان را می‌گرفتیم، توی تبلیغات و... .

خلاصه بعد از دو روز برگشتیم و رفتم وام گرفتم و یک دوربین خریدم. یک مقدار فیلم دست پیچ رول سینمایی مهیا کردم (پول نداشتم فیلم حرفه‌ای بخرم) و حکمی هم از سپاه همدان گرفتم و رفتم منطقه جنوب.
موضوعی را شروع کردم به نام نشانه‌شناسی دفاع مقدس شامل آخرین سنگر، آخرین خاکریز، آخرین دیوار‌نویسی و از هر چه که از رزمنده‌ها به جا مونده بود.

رفتم شلمچه همه چیز سر جاش بود، فقط رزمنده نبود. من ماندم و یک ماه و نیم آنجا تنها. هفت روز اول نه آبی و نه غذایی. می‌گشتم ببینم چی پیدا می‌کنم. باور کنید نه تشنه می‌شدم و نه گرسنه. در اصل یک شلمچه بود و یک مجید مرادی و خدا. شروع کردم به عکاسی.‌
فرمانده سپاه آبادان یک روز که از آنجا رد می‌شد، آمد سراغ من. اول فکر می‌کرد که دارم از مرز فرار می‌کنم اما وقتی دوربین و تجهیزات را دید و پرسید، گفتم اومدم عکاسی و گفت: مگه دیوونه‌ای، گفتم: دلم تنگه و... .

خیلی کمکم کرد. ماشین و غذا و آب بهم داد و چون اون موقع امنیت نبود، سلاح هم به من داد و گفت بمان و کارت را بکن و همچنین یک موتور و کلی بنزین هم برای رفت و آمدم گذاشت. یک ماه و نیم آنجا بودم. آمدم آبادان و گفتم می‌خواهم بقیه جا‌ها را هم کار کنم و هماهنگ کرد و جزیره مینو و دهانه‌ام الرصاص را هم عکاسی کردم. (محل عملیات کربلای ۴) از سرباز عراقی که پشتش به من بود هم عکس گرفتم.
شهید رو بردیم زندان و چه انقلابی شد!
حدود ۱۲۰ فریم عکس شد. این پروژه شروع شد. امروز ۲۰۴ فریم عکس شده. ۲۴ سال ۲۰۴ تا عکس، غرب و جنوب هر جا گفتند یک چیزی از رزمنده‌ها مونده من رفتم و عکس گرفتم. ۲۹ تا از عکس‌ها را سوم خرداد سال ۶۹ در نمایشگاه انفرادی عکس‌هایم به نمایش گذاشتم. عکس‌ها تو حوزه هنری همدان بود.‌ وقتی رفت تو سایت، کشور را ترکاند و انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس من را خواست و نگاتیو‌ها را دادم و کل عکس‌ها را هدیه کردم. شاید یک روزی اگر می‌خواستند این‌ها را بخرند، قیمت خیلی خوبی بهش می‌دادند ولی من دلمو نمی‌فروشم. عکاس جماعت که اینجوری نیست، با دلش زندگی می‌کنه حالا اگر بسیجی هم باشه حال و هواش معلومه.

شهید رو بردیم زندان و چه انقلابی شد!

پروژه شهید گمنام در همدان این طوری راه افتاد که با بچه‌ها قرار گذاشتیم (گروه خادم الشهدا) شهدای گمنام را ببریم گردش تو شهرستان‌ها و روستا‌ها و مردم می‌آمدند برای زیارت و من هم خادم عکاسی بودم و امضای عکس‌هایم به نام خادم الشهدا بود و دنبال فرهنگ بسیجی ناب بودیم، یعنی‌‌ همان که حضرت امام همیشه می‌گفت: بسیج لایه‌اش در گمنامی است زنده بشه. جنبش خادم الشهدا خیلی خوب شروع شد و امروز خیلی از هنرمندان ما با امضای خادم الشهدا کار می‌کنند.

امسال که شهدای گمنام آمدند، با بچه‌ها تصمیم گرفتیم یک شهید رو ببریم زندان همدان، جایی که هیچ کس فکر نمی‌کرد. آدم‌های اونجا به هزار و یک دلیل گرفتار شدند که انشاءالله همه‌شان را خدا نجات بده و متنبه بشوند ؛آنهایی که بد اخلاقند گرچه امروز بد اخلاقی این مملکت رو با جاش برداشته که انشاءالله خدا اول ما رو هدایت کنه و بعد آدم‌های بد اخلاق رو.

شهید رو بردیم زندان و چه انقلابی شد! اون همه آدمی که دلشون تنگ بود شهید گمنام رو زیارت کردند. حیف نگذاشتند با دوربین خودم عکاسی کنم و اصلاً قرار نبود من عکاسی کنم بلکه قرار بود چشم منو باز کنند نسبت به یک موضوعی. چه ارادتی داشتند اون آدم‌ها، چه حال خوبی بود، چه زندگی قشنگی بود، اصلاً درهای بهشت اونجا باز شد. این‌ها فقط برای اینکه دستشون برسه به تابوت شهید گمنام خودشونو می‌کشتند، حالا تو اون لحظه‌ای که دستشون به تابوت شهید خورد... .

نمی‌دونم من می‌گم هر وقت که من می‌رم فکه یا شلمچه احساس می‌کنم این جمله را: «اینجا نقطه اتصال آسمان و زمینه» من تو زندان اینو احساس کردم که این‌ها اتصال پیدا کردند. وقتی دستشان به تابوت می‌خورد عوض می‌شدند، دنیاشون یه چیز دیگه می‌شد. با حال خوب اون‌ها حال ما خراب شد و نشستیم زار زار به گریه کردن که بابا عجب جایی بود اینجا.


ارسال......تک تيرانداز